بازنشست شدهام. به پشت سرم نگاه ميکنم. قضيه از چه قرار بود. قصه از کجا شروع شد و چگونه به اينجا رسيد؟ به سي سال پيش از اين بازميگردم. ميخواهم خاطرات را از فراموشي برهانم. صبح زودي طبق آدرسي که گرفته بودم به جايي در کمربندي بندرعباس آمدم. زنان و مرداني بيش از ظرفيت يک اتوبوس جمع گشته بودند و انتظار رسيدن سرويس سياهو را ميکشيدند. تا اتوبوس رسيد زنان و مردان بقچه به دست هجوم بردند تا جايي براي نشستن دست و پا کنند. تا من چمدانم را در صندوق جا دادم جايي براي نشستن نمانده بود. تپيدم در اتوبوس. ايستاده سرپا. اتوبوس رفت و رفت و رفت. از روستاها و آباديها گذشت. مسافرانش را تکه تکه پياده کرد تا رسيد به ته خط، روستاي فورخورج که گويي ته دنيا بود. من و چند نفر باقي مانده را پياده کرد. روستا اگرچه در جوار باغهاي مرکبات واقع بود اما گرد فقر و محروميت بر چهرهاش نشسته بود. خانههاي بي حصار. مردان و زناني با چهرههاي آفتاب سوخته. و خلوتي کويري که بر فضاي روستا حکمفرما بود، در نگاه اول به من احساس پرت شدگي و تنهايي دلهرهآوري ميداد. .همکاري را يافتم و چند روز بعد من ساکن خانه مشخديجه شدم. با آنها مانوس و صميمي گشتم. مزهي شيرين نارنگيهايشان را چشيدم. قلههاي سفيد از برف در زمستان را تماشا کردم. پاي سفرهي ساده نان و ماستشان نشستم. سرماي سخت زمستانش را تجربه کردم و روزهاي تشبادي ارديبهشت و خرداد را ديدم. آب از کوزه نوشيدم. شبهاي تاريک با نور فانوسي ساختم. گويي که به زندگي دههها پيش ولايت خودمان بازگشته بودم. تصوير برشهايي از زندگي در آن روزگار هنوز در ذهنم زندهاند: « محمد پسر کوچک مشخديجه که روز باراني دوان دوان نزد مادرش ميآمد و ميگفت بارون اَرِهتَنِه اِي مُم. زهرا کودک دبستاني صاحب خانه که مدام از نگاه من ميگريخت. سخاوت؛ آن پسر کوتولهي ناقصي که مدام به پشت پنجرهي کلاس و خانه معلمها ميآمد و طلب خودکار و مداد ميکرد و ميگفت مِه سخاوتم گناهم هه. يه کِلَمي بِم هاده. آقاي افسايي همسايهامان که به شوخي خطاب به من ميگفت طلعتو را بگير. طلعت؛ خانم معلم حقالتدريسي شهر بابکي بود. زن آقاي افسايي که زير آسمان آبي لباس چولهايش را ميشست و با صداي بلند حرف ميزد. مش رجب که با تن چاق و چهرهي سرخگونش در زير آفتاب زمستاني لميده بود.» اکنون سي سال آزگار از آن روزها گذشته است. در اين سي سال با خيل زيادي از شاگردان در شهر و روستا، دختران و پسران خاطرهها اندوختهام. بعد از اين سي سال اکنون بازگشتهام به اولين سال. نشان و شمارهي تعدادي از شاگردان آن روزگار را يکي يکي يافتهام. آزاد، حميد، اسحاق، الياس، رستم و کرم. عمري گذراندهاند. برخي چين و چروکي در پيشانيشان افتاده است. صاحب کار و زندگيند. خوشحالم که مشخديجه هم هنوز هست. با او و پسرش عبدل هم حرف زدهام. بعد از سي سال با آنها از خاطرهها ميگويم. باورشان نميشود. گويي که سي سالي در اين بين نبوده است. نميدانم کجاي معلمي کردن و آموزشهاي من در اين سي سال به کار شاگردانم آمده است. به گمانم اگر حاصل تجربههاي همهي اين سالها را بخواهم از پس گرد و غبار گچ و تخته سياه، بوي ماژيکها، حضور و غياب کردن و نمره دادنها بچکانم و عصارهاش را ببينم، چيز زيادي از لابهلاي کتابهاي درسي و موعظه کردنهاي ما به بيرون تراوش نميکند. به گمانم بسياري از حرص و جوش خوردنها رنج بيهوده بردن بوده است. آنچه مانده از لحظههاي زندگي کردن با همکاران و بچهها بوده است. خاصه در طول سالهايي که در روستاها ماندگار ميشديم و يا امکان آن مييافتيم که خارج از چارديواري بسته کلاس تجربههاي آزاد و رهايي با بچهها داشته باشيم. تاثير و تاثراتي که در اين فضاها از هم پذيرفتيم همواره بر لوح دل و ذهنمان ماندگار است. اي کاش که نظام آموزشي ما به گونهاي ديگر بود تا ما امکان تجربههاي آزاد و رهاي بيشتري را با بچهها ميداشتيم. اينگونه ما و بچهها بيشتر از هم ميآموختيم.
تجربههايمان سرشارتر بود. و مهارتهايمان افزونتر. اکنون هم به آن سالها که گذشت نگاه ميکنم بهترين لحظاتي که با آنها گذراندم، آنگاه بود که درس و کلاس را رها ميکرديم و با هم به دامن کوه و طبيعت ميرفتيم. به دل دشت و دمن پا مينهاديم. به کنار ساحلي ميرفتيم و بچهها نغمه خواني ميکردند و يا بساط واليبال بر پا ميکرديم. آنچه آموختني بود در اين فضاهاي سرشار از نشاط بود. آنچه آموختني بود مهرباني بود. از ياد نميبرم که در روستاي حميران در روزي که به سختي بيمار بودم، شاگردم مريم از روستاي پايين دست راه درازي را پيموده بود تا شير تازه دوشيده گاو را براي معلم بيمارش بياورد. اما آنچه تلخ و نياموختني بود لحظههاي پر از اصطکاکي بود که ميکوشيديم واژهها و عبارتهايي غريب وبيگانه با ذهن، گرايشها و علاقه بچهها در ذهنشان فرو کنيم. شگفت آنکه نام شاگرداني پس از گذشت سالها بيشتردر ذهنم مانده است که بيشتر با آنها زندگي کردم و تجربههاي با هم بودن از فضاي بسته کلاسها به بيرون امتداد بخشيديم. اما محدوديتها بيش از اين امکان اندوختن اين تجربههاي گرانبها و در عين حال شيرين را نميداد. وقتي ما پا به عرصهي معلمي گذاشتيم روياهايي در سر داشتيم. ذهنيتها و تصوراتي داشتيم که در رهگذر زمان رفته رفته متحول گشت. ترک برداشت و ما از دريچههاي ديگري به جهان نگريستيم.
اکنون ميدانم که همهي آن گذشتهها، همهي آن خاطرهها و همهي آن تجربهها آينده بودهاند. همينها که به نوشتن درميآيند. من در نوشتن خودم و زندگيم را بازتعريف ميکنم. درست ميگويد شاهرخ مسکوب:« گذشته من در من حضور دارد، بيدار است و حرکت او را در رگهايم احساس ميکنم. تنها گذشتهي من نيست و گرنه گذشته بود؛ حتي آيندهي من است، بگذريم.»
اکنون که پس از سي سال تعدادي از شاگردان و هم اتاقي آن اولين سال را يافتهام، ميگويند بيا تا هم برويم فورخورج و خاطرهها را تازه کنيم. شوق کاويدن خاطرهها در بازنشستگي درونم زنده گشته است. اگر نه روزگار کرونا بود لحظهاي براي رفتن درنگ نميکردم. در همين ديدنها و سفرهاست که تجربههايمان فربهتر ميشود و آموختنيهايمان بيشتر ميگردد. مبادا که تصور کنيم، دانش ما تنها در چارچوبهاي بستهي کلاسهاست که افزوده ميگردد. مدرسه به پهناي زندگي و روزگار است. اگر در آن نيک بنگريم. معلمي و شاگردي نيز پاياني ندارد. سن و سال هم عددي بيش نيست. سخن کوتاه ميکنم و به قول شاهرخ مسکوب بگذريم.
RadEditor - please enable JavaScript to use the rich text editor.